هنر خود را نشان دادن. هنرنمایی کردن، دلیری کردن و مهارت به خرج دادن: ز سوی دگر گیو پرخاشخر ز بازو نمودی به گردان هنر. فردوسی. به شمشیر هندی و رومی سپر نمودند هر دو به بازو هنر. فردوسی
هنر خود را نشان دادن. هنرنمایی کردن، دلیری کردن و مهارت به خرج دادن: ز سوی دگر گیو پرخاشخر ز بازو نمودی به گردان هنر. فردوسی. به شمشیر هندی و رومی سپر نمودند هر دو به بازو هنر. فردوسی
روی نمودن. رخسار نشان دادن. روی نشان دادن، مجازاً خود را نمودن. خویشتن را در معرض نگاه کسی قرار دادن: برو پیش او تیز و بنمای چهر بیارای و ببسای رویش به مهر. فردوسی. - بفرخی چهر نمودن، به خجستگی چهر نمودن. به مبارکی روی نمودن: گردش اختر و پیام سپهر هم بدین فرخی نمودن چهر. نظامی. - چهر آشکارا به کسی نمودن، آشکارا روی به کسی آوردن و آن کنایه از اقبال کردن و روی خوش نشان دادن است: نه پیوست خواهد جهان با تو مهر نه نیز آشکارا نمایدت چهر. فردوسی. ، روی موافقت نشان دادن. موافقت کردن. همداستان شدن. هم آهنگ شدن: ز پند آزمودیم و چندی ز مهر بگفتیم و طلحند ننمود چهر. فردوسی. ، اقبال کردن: گمانش چنان بد که گردان سپهر به گیتی مر او را نمودست چهر. فردوسی. ، برخورد و موافقت داشتن: همی گفت تا کردگار سپهر چگونه نماید بدین کار چهر. فردوسی
روی نمودن. رخسار نشان دادن. روی نشان دادن، مجازاً خود را نمودن. خویشتن را در معرض نگاه کسی قرار دادن: برو پیش او تیز و بنمای چهر بیارای و ببسای رویش به مهر. فردوسی. - بفرخی چهر نمودن، به خجستگی چهر نمودن. به مبارکی روی نمودن: گردش اختر و پیام سپهر هم بدین فرخی نمودن چهر. نظامی. - چهر آشکارا به کسی نمودن، آشکارا روی به کسی آوردن و آن کنایه از اقبال کردن و روی خوش نشان دادن است: نه پیوست خواهد جهان با تو مهر نه نیز آشکارا نمایدت چهر. فردوسی. ، روی موافقت نشان دادن. موافقت کردن. همداستان شدن. هم آهنگ شدن: ز پند آزمودیم و چندی ز مهر بگفتیم و طلحند ننمود چهر. فردوسی. ، اقبال کردن: گمانش چنان بد که گردان سپهر به گیتی مر او را نمودست چهر. فردوسی. ، برخورد و موافقت داشتن: همی گفت تا کردگار سپهر چگونه نماید بدین کار چهر. فردوسی
ستیزه کردن: ظالمی کآنچنان نماید شور عادلانش چنین کنند به گور. نظامی. ، بانگ و غرش نمودن: شنیده ام که همیشه چنان بود دریا که بر دو منزل از آواش گوش گردد کر همی نماید هیبت همی نماید شور همی برآید موجش برابر محور. فرخی. ، ملاحت و زیبایی نشان دادن: شهرۀشهر مشو تا ننهم سر در کوه شور شیرین منما تا نکنی فرهادم. حافظ
ستیزه کردن: ظالمی کآنچنان نماید شور عادلانش چنین کنند به گور. نظامی. ، بانگ و غرش نمودن: شنیده ام که همیشه چنان بود دریا که بر دو منزل از آواش گوش گردد کر همی نماید هیبت همی نماید شور همی برآید موجش برابر محور. فرخی. ، ملاحت و زیبایی نشان دادن: شهرۀشهر مشو تا ننهم سر در کوه شور شیرین منما تا نکنی فرهادم. حافظ
حیله بکار بردن. نیرنگ نمودن. رنگ کردن. رنگ ساختن. مکر نشان دادن: همان جادوان ساخت تا روز جنگ نمودند هر گونه افسون و رنگ. اسدی. رجوع به رنگ کردن و رنگ ساختن شود. ، در تداول امروز، فریب دادن کسی را. رجوع به رنگ کردن شود
حیله بکار بردن. نیرنگ نمودن. رنگ کردن. رنگ ساختن. مکر نشان دادن: همان جادوان ساخت تا روز جنگ نمودند هر گونه افسون و رنگ. اسدی. رجوع به رنگ کردن و رنگ ساختن شود. ، در تداول امروز، فریب دادن کسی را. رجوع به رنگ کردن شود
مرحوم دهخدا جملۀ زیر از دولتشاه را با تردید، پرداختن و ادا کردن معنی کرده است: و رجوع به وطن نمود تا باقی املاک پدر را فروخته، در باقی دیوان تن نماید. (از تذکرۀ دولتشاه، در ترجمه ابن یمین، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
مرحوم دهخدا جملۀ زیر از دولتشاه را با تردید، پرداختن و ادا کردن معنی کرده است: و رجوع به وطن نمود تا باقی املاک پدر را فروخته، در باقی دیوان تن نماید. (از تذکرۀ دولتشاه، در ترجمه ابن یمین، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)